سلام
ریحانه
نزدیک سال 1360 بود که ازدواج کردم ، ثمره این ازدواج یه دختر بود ، دختری که قبل از بدنیا اومدنش پدرش شهید شد ...
وقتی بدنیا اومد هم مادرش بودم و هم نذاشتم جای خالی پدرش را احساس کنه ، این نظر من بود اما غافل از این که این بچه بیرون از محیط خونه به شدت نبود پدرش را احساس می کرد .
خونه دایی که می رفت وقتی می دید دایش دختر را به شدت نوازش می کرد ناراحت برمی گشت وقتی ازش می پرسیدم چی شده ریحانه ؟؟؟؟
فقط گریه می کرد یه دختر سه ساله که هنوز باید سر گرم عروسک بازی بود این طور از مامان پنهان کاری می کرد .
بالاخره رسیده بود روزی که طاقتش تموم شده بود میاد سراغ مامان ، مامان جون ؛ بله دخترم بابای من کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلاً از اول من بابا داشتم یا نه همه بچه ها بهم می گن از اون اول بابا نداشتم آره نداشتم ؟؟؟؟؟
نه عزیزم بابای تو شهید شده ،شهید یعنی چی مامان ؟ شهید یعنی کسی که خدا خیلی دوستش داره به همین خاطر هم اون را می بره پیش خودش .....
این را که بهش گفتم ، از پیشم رفت فکر می کردم قانع شده باشه ، تا اینکه یه ماه بعد از بنیاد شهید به خونمون تلفن زدن و گفتن که برای خانوادهای شهدا سفر حج قرار دادن و اسم من هم بین اونها بود خیلی خوشحال بودم .
تا اینکه نزدیک سفرم همه فامیل برای خداحافظی خونه ما می اومدن ، ریحانه کنارم اومد و گفت مگه مامان کجا می خوای بری که همه میان خداحافظی ؟؟؟؟
بهش گفتم عزیزم دارم میرم زیارت قبر پیغمبر ، قبر پیغمبر کجاست مامان ؟ ریحانه جان مدینه است عزیزم . پس مکه کجاست که همه بهت میگن که رفتی برامون دعا کن ....
عزیزم مکه مکه مکه ، مکه جایی که از همه جا به خدا نزدیکتر میشی . یعنی کجا مامان ؟ یعنی خونه خدا ....
نمی دونم توی عالم بچگی چه فکری کرد ، اما گفت : مامان رفتی خونه خدا ، بهش بگو بابای من را به من پس بده ، خدا خودش پیش باباش بوده ، هیچ کس بهش نگفته که بابا نداره ، راحت بوده توی محله خودشون ، بی پدری نکشیده ، که ببینه چقدر سخته من بی پدری کشیدم می فهمم که چقدر سخته ؟؟؟
اشک توی چشم مادر جمع شده بود و حرفی برای زدن نداشت .....
شما اگه بودید برای حرف آخر ریحانه چه حرفی داشتید که بگید ؟؟؟
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...